کد مطلب:29821 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:109

شناخت ارواح












5920. امام صادق علیه السلام:امیر مؤمنان، همراه یارانش بود. مردی آمد و به وی سلام كرد و گفت:سوگند به خدا، من تو را دوست دارم و به تو عشق می ورزم.

امیر مؤمنان فرمود:«دروغ می گویی».

[ مرد] گفت:سوگند به خدا، نه! دوستت دارم و به تو عشق می ورزم. و سه بار تكرار كرد.

امیر مؤمنان علیه السلام فرمود:«دروغ می گویی. این طور كه می گویی، نیستی. خداوند عزّوجل روح ها را دو هزار سالْ پیش از بدن ها آفرید و آن گاه، دوستداران ما بر ما عرضه شدند. سوگند به خدا، روح تو را در زمره كسانی كه به ما عرضه شدند، ندیدم. تو كجا بودی؟».

مرد، ساكت شد و [ كلامش را] تكرار نكرد.[1].

5921. الاختصاص - به نقل از اصبغ بن نُباته -:همراه امیر مؤمنان بودم كه مردی نزد وی آمد و سلام كرد و گفت:ای امیر مؤمنان! سوگند به خدا، من تو را در راه خدا دوست می دارم، و همچنان كه در آشكار دوستت دارم، در نهان هم دوستت می دارم، و همان گونه كه در آشكارا به ولایت تو گردن می نهم، در نهان نیز به آن، گردن می نهم.

در دست امیر مؤمنان، چوبی بود. سر خویش را پایین انداخت و اندكی با نوك چوب، بر زمین زد. سپس سرش را بلند كرد و گفت:«پیامبر خدا، هزار سخن به من آموخت كه هر سخنی را هزار در بود. روح های مؤمنان، همدیگر را در هوا می بینند، به یكدیگر نزدیك می شوند و همدیگر را می شناسند. آنهایی كه همدیگر را می شناسند، با هم انس می گیرند و آنهایی كه همدیگر را نمی شناسند، از هم جدا می شوند.

سوگند به حقّ خدا، دروغ می گویی. من چهره تو را در بین آنان نمی بینم و نام تو را هم در بین آنان نمی یابم».[2].

5922. امام باقر علیه السلام:روزی، امیر مؤمنان در مسجد نشسته بود و یارانش گِردش بودند. مردی از شیعیان وی وارد شد و به وی گفت:خداوند می داند كه من، همان گونه كه در آشكارا به وسیله دوستی با تو به او تقرّب می جویم، در نهان نیز به وسیله دوستی با تو به او تقرب می یابم و همان گونه كه در آشكارا دوستت دارم، در نهان نیز دوستت می دارم.

امیر مؤمنان به وی گفت:«راست گفتی. پس، جامه ای از نیازمندی برای خویش بدوز؛ چرا كه شتاب نیازمندی به سوی شیعیان ما، بیشتر از شتاب سیل به سوی دره است».

آن مرد، در حالی كه به خاطر كلام امیر مؤمنان - كه فرمود:«راست می گویی» - از شادی می گریست، برگشت و رفت.

آن جا در نزدیكی امیر مؤمنان، مردی از خوارج بود كه با دوستش حرف می زد. یكی از آن دو به دیگری گفت:سوگند به خدا، اگر چنین روزی را دیده باشی كه مردی نزد او بیاید و بگوید:«من دوستت دارم» و علی بگوید:«راست می گویی».

دیگری گفت:برایم چیز شگفتی نیست. آیا چاره ای جز این است كه وقتی به وی گفته می شود:«من تو را دوست دارم»، او در جواب بگوید:«راست می گویی»؟ فكر می كنی كه من او را دوست دارم؟

[ دوستش] گفت:نه.

گفت:اكنون، پیش او می روم و همان سخن آن شخص را به وی می گویم. وی همان جوابی را كه به آن شخص داد، به من خواهد داد.

[ دوستش] گفت:باشد.

آن مرد برخاست و همان حرف آن شخص را به علی علیه السلام گفت. علی علیه السلام اندكی به وی نگاه كرد و سپس گفت:«دروغ گفتی. سوگند به خدا، نه تو مرا دوست داری و نه من تو را دوست دارم».[3].









    1. الكافی:1/438/1، بصائر الدرجات:1/87 و 2. نیز، ر.ك:ح 8 - 3.
    2. الاختصاص:311، بصائر الدرجات:2/391، بحار الأنوار:7/134/61.
    3. الاختصاص:312، بصائر الدرجات:3/391، بحار الأنوار:17/294/41.